مجمع مهدویون

پاتوق بروبچه های دوره یک

مجمع مهدویون

پاتوق بروبچه های دوره یک

نویسندگان : سینا برموز ، محمد حسین چگنی و سینا قربان پور

( توی این متن ما با افراد با جنبه و بزرگوار شوخی کردیم به امید اینکه ناراحت نمی شن از دستمون و می دونین که هیچ وقت قصد توهین به کسی رو نداریم. )

به خاطر درگیری لفظی با استاد سر یه سری سر به سر گذاشتن استاد سر سختمون تو خیابون، زامبی وار قدم بر می داشتم تا خودمو بندازم تو خونه . در حالی که به بند های باز کفشم که  با قدم برداشتنم بالا و پایین می پریدند،نگاه می کردم،یک دفعه گوشام یه صدایی شنید : «خخخخخخخ» و چشمام صحنه ی زیبا و دل انگیزی رو بهم انتقال داد : «تُففففففففف»؛روحم چسبناک شد.

با اعصاب خرد تو دمای 320 درجه کلوین به خونه رسیدم و کیف دستیمو پرت کردم یه ور و پیژامه ی بهشتیم رو پوشیدم و دویدم و دویدم به یخچالی رسیدم،درش رو که باز کردم آب توی بطری می لرزید ،گفتم : «نترس نمی خوام بخورمت ، می خوام بنوشمت»

بلی! بالاخره روی مبل یک عدد لمِ شیکّ و تمیز دادم و وقتی دکمه ی قرمز کنترل رو فشار دادم تلفن فریاد «چگنی» سر داد؛امّا کدوم آدم لم داده ای حال داره که گوشی رو از منتها الیه راست بالش توی اتاقش بیاره؟!،نفر آخری که باید گوشی رو می آورد شخص شخیص خودم بود ، گفتم : «سلام،بوگو.»

گفت : «سلام،سبحان،خوبی،خوب هستی،چطوری،چه خبر،چی کار میکنی،در سلامتی  کامل به سر می بری؟هوء؟ پاشو بریم.»

فکر کردم مثل همیشه سیریش شده بریم مهستان؛

گفتم : «کجا؟»

گفت : «اسرائیل»

-         «اسراییل حلوای بابای نتانیاهو رو پخش می کنن یا اسماعیل حنیّه ندای النّجده سر داده؟»

-         «تلوزیون رو روشن کن.»

-         از این مجهول صحبت کردنت اون هم وقتی سیم پیچی هام شیش تا در میونه دل پیچه می گیرم؛شبکه چند؟

-         شبکه ی پویا؛مرتیکه خبر رو شبکه چند می دن؟

-         شبکه 6!!!!

دیدم اسرائیل اعلام جنگ با ایران کرده و اومده دو تا فشفشه روشن کرده رفته. تودلم به نتانیاهو گفتم به روح اعتقاد داری عایآ؟اگه نداری شیمون هم کافیه!

به چِگِن گفتم :«بریم.»

گفت :«حالآ،کجا بریم،چی جوری بریم،با کی بریم،با چی بریم؟»

-    ماساچوسِت،چهار دست وپا،با عمو قنّاد،با اسب سفید رستم؛! اون طوری که به نظرم می رسه    1-عراق2-سوریه3-لبنان4-اسرائیل رو در پیش داریم.

-         سینا هم میاد؟

-         یَحتَمِل،بلی.

بعد از کلّی هماهنگی با افراد مجمع و مربّی ها کندیم رفتیم ترمینال،حالا چرا فرودگاه نه؟ترمینال؟ اون هم تو این زمونه که کودکان و نوجوانان نمی دونن اتوبوس چی چیه؟دلیلش اینه که ما مجمع مهدویونی ها روحیه ی جهادیمون خشک نشه،بعله ما همچین اشخاصی هستیم؛رفقا رو دیدیم و به اتفاق منتظر سینا موندیم.

ممیّز صنعت اومد جلو و با لبخند معنی داری گفت :«سلام چگنی  ...!»

چگنی  قبل از این که کلام در حلق وی منعقد شود،با اون نگاه یه ورکی مرموزش گفت :«نه،بوفه رو نیاوردم،سلام.»

از شدّت بیکاری رفتیم سلف کثیف زدیم امّا آقای قربان پور نیومد،بعله!

ناگهان آقا ذاکری دیدیم که رنگش پریده و داره سمت ما میاد ، بدون سلام و حرف اضافه ، نگذاشت ، نبرداشت گفت :بچه ام رو ندیدین ، نیم ساعتی هست که ندیدمش ! ما رو میگی میخ کوب شده بودیم !

گفتم : حالا چند سالشه؟

گقتند : 4 سال

گفتم خدا رو شکر حالا زیاد بزرگ نیست .

پرید وسط حرفم گفت ، پنجمین بچمه !

این ما بودیم :o :o :o

اینم آقا ذاکری  :|

گفتم : خدا حفظش کنه ، نه! ندیدیم ..

نیم ساعتی بیکار و ویلون تو سر و کلّه ی هم می زدیم و چگنی طبق معمول همه رو یه مشت و مال خوشگل و مشگل داد و باز هم مثل همیشه من تنها کسی بودم که از پسش بر می اومدم و ...

در همین اثناء یه صدایی اومد که داد می زد، بــــــابــــــا و اشک می ریخت ، بله سکانس بعد آقا ذاکری و بچه اش بودند که به سمت هم می دویدند

تو سکانس سوم هردوشون همدیگرو بغل کرده بودند و نیم ساعتی داشتند گریه می کردند  ، والا ما که بچه بودیم گم که می شدیم، بعد از اینکه پیدامون می کردن یه نیم ساعتی کتکمون می زدند!  خلاصه فیلم هندی شده بودا

از داخل سالن ترمینال ، به سمت اتوبوس ها راهی شدیم تا ساک ها رو بذاریم تو بار .

 در اتوبوس بسته بود و از راننده هم خبری نبود ؛ ایرج بلافاصله یه نظر شاز داد که :«در بزن شاید کسی توش زندگی کنه!!!» لاچین هم باز از اون لبخند های دراکولا نمای ضایع کننده به ایرج زد امّا خودش در اتوبوس رو زد!!!!!!؛

صدای جلینگ جلینگ زنگوله های بالای در ، خبر از باز شدن در اتوبوس می داد . دیدیم یکی با کلاه شاپو و دستمال یزدی دور گردنش و کت و شلوار سیاه که یه پیرهن مردونه ی گل گلی پوشیده بود - دکمه های ناحیه ی شکم رو به فنا بود - لم داده؛کلاهشو برداشت دیدیم آقا سعدی با سبیل های کلفت گفت :«یا الللللله،بفرماییید»؛

همه مثل توپ هایی که سوباسا شوت می کرد کج و کوووله شده بودیم.

لاچین گفت :«می...ساکا...بذ...م؟»

آقا سعدی گفت :«هَااا؟»

-         «می خوا...ساکا...بذ...م...بار.» دوباره کسی چیزی نفهمید!

لاچین تکرار کرد:«می...خوااااهیییم...ساکهایمان..................... را...درووون...باااار...اتوبوس...جناب عآااالی...بقراریم.»

آقا سعدی خودشو کشید بیرون و گفت :«وسایلارو بذارین که کم کم دیگه راه بیافتیم.» امّا با این همه سینا قربان پور هنوز نیومده بود.

یه دفعه یکی با یه کپّه روزنامه دیواری و عکس  و کاغذ ماغذ اومد،دیدیم فریبرزه با همون استیل عجیب و استخونی؛سلام کرد و گفت :«بیاین کمک کنیم همه رو بچسبونیم به اتوبوس.»

چگنی با حرص و اعصاب خرد گفت :«کجاش بزنیم،با چی بزنیم،کی جواب آقا سعدی رو می ده،اگه رنگش بره چی و ...»،این قدر یه نفس گفت که چهرش به رنگ ارغوانی در اومد،منم یه دونه زدم پس کلّش که نفس بگیره.

آقا سعدی تو حرفای چگنی اسمشو شنید اومد دید فریبرز می خواد چیکار کنه یه دونه زد تو سرش که من عوض اون دردم اومد،بعد چپونیدش تو بار درش رو هم بست؛با این حال اعلی حضرت همایونی جناب پروفسور سینا خان قربان پور نیومده بود.

با بد بختی سوار شدیم،هنوز در اتوبوس بسته نشده بود که خانلو پاشد بخونه آقا سعدی قاطی کرد دست کرد زیر کتش یه کلت درآورد و یک عدد تیر بیهوشی حواله ی اون قسمت خانلو کرد که بهش آمپول می زنن؛خانلو جان به جان آفرین تسلیم نکرد بلکه همچنان در حال خوندن بود که تیر دوم رو هم دریافت نمود،امّا بازم نیفتاد،آقا سعدی شیش هفت تا بهش زد امّا از رو نمی رفت،آخر با قفل فرمون زد تو سرش تا بالاخره افتاد.

بچه ها می گفتند آقا شیری یه بار با یه دونه از این تیر های بی هوشی تونسته بوده کل مربی ها رو بی هوش کنه، حالا چجوری خدا عالمه

همه نشستن و آرامش حاکم شد امّا خانلو در حالت بیهوشی می گفت :«حوشن،حوشن...»، آقا نایب یه چتر کرد تو دهنش و بازش کرد و راه افتادیم.

دیدم بچه آقا ذاکری خیلی ساکت نشسته رو صندلی ، گفتم بذار کمی اذیتش کنم !

بهش گفتم عموجون چند سالته ؟

گفت هرچقدر کوچیک باشم از لحاظ عقلی از تو بزرگترم ! درضمن عمو هم عمّته!

هیچی دیگه با خاک یکسان شدم و چند دقیقه ای هم فلج بودم

 تو دلم گفتم :«پسر ، این یه مورد از گودزیلا هم گذشته نمی دونم چی میگن بهش؟!»

داشتیم یواش یواش تو افق محو می شدیم که یه موجود تک سلّولی تو آینه بغل اتوبوس رؤیت شد. بله کسی نبود جز......."سینا"......!

بذارین یه سوال بپرسم فکر می کنید با چند حرکت می شه وسایل سینا کرد توی قسمت بار ماشین ؟

سه حرکت یا 4 حرکت؟ کاملا اشتباهه! بلکه با 5 حرکت ، 1- در رو باز میکنیم 2- فریبرز رو در میاریم 3-وسایل سینا رو جاساز می کنیم 4- فریبرز رو دوباره می چپونیم داخل و 5- نهایتا در رو می بندیم

بگذریم از اینها

تا شب که رسیدیم به مرز عراق همه خوابیدن.

وایستادیم برای شام و نماز، و خانلو و فریبرز هم به ما پیوستن.بعد از شام آقا سعدی اجازه داد پوستر ها رو بچسبونیم،دیگه اتوبوس نبود که ،شده بود مثل صفحه حوادث روزنامه همشهری.

اعلام کردن که شام ماکارونیه،آمیریان به احترام  این اسم قیام کرد و رشته هایی زرد رنگ در چشمانش حلقه زد.

شام رو که آوردند چگنی پرید و ته دیگ ماکارونی آمیریان را برداشت و به او گفت : «بخشنده ترین مردم کسی است که ته دیگ ماکارونی خود را می بخشد.»؛

بعد آمیریان با خود گفت :«ساده که باشی... ته دیگ ماکارونیت را می خورند و می گویند "چرب است تو نخور."»

در حین شام سه نفر نبودند،بله،شهسواری،مسعود و فریبرز؛فریبرز بیچاره که چروک و مچاله و توسّط آقا سعدی به فایلی کم حجم تبدیل شده بود به وسیله ی شهسواری و مسعود اوّل کمی حرارت داده شد و با راه های مختلف(لگد،ضربه،اجرام سنگین آسمانی)اتو شد.

بگذریم،نمی خوام وارد جزئیات بشم.

از اونجایی که تا عراق خواب بودیم و دیگه خوابمون نمیومد،خانلو دست به دفترچه شد،این بار فکر همه چیز رو کرده بود و هیچ وسیله ای برای فروبردن در حلقش باقی نگذاشته بود،به ناچار از حنجره ی طلایی او بهره مند شدیم،تا نزدیکای صبح چون خوابم میومد نفهمیدم بالاخره از کی ممنون بود ولی هی می گفت :«از تو ممنوووونم...نکردی جواااااابم...»

حدوداً یک ساعت مونده بود به طلوع آفتاب که چگنی همزمان با فیلیپینی ای که زد تو شکم خانلو شروع کرد به خوندن : «کسی تو مدینه ه ه ه ه ه...» وای این یکی حنجرش طلای کثیف بود؛تا حدّی که آقا سعدی از خواب در حال رانندگی پرید و یک نمونه گوجه فرنگی قرمز مایل به قهوه ای رو به سمت چهره ی شبیه به گلابی شده ی چگنی پست کرد؛چگنی از رو نرفت و گفت :«یه ضربه ی کیچیک بود.» و خطاب به آقا سعدی ادامه داد به خوندن :«واویلا سعدی... دوست دارم؛بعدی...»؛ آقا نایب گفت :«کَنگَرو نخون» چگنی با کمال پررویی ادامه داد :«از خونمون تهران... تا مرزای لبنان...گوجه رو بندازی... می خونم آوازی...» من بهش گفتم :«محمّدحسین نخون دیگه بچّه ها ناراحت می شن.» گفت :«هر کی اعتراض داره... یک دُمب دراز داره...» آقا سعدی اتوبوس رو گذاشت تو حالتautopilot (خلبان خودکار) یه خربزه کرد تو حلق چگنی امّا چگنی با خوشحالی اونو بلعید و خوشبختانه صداش گرفت......... امّا نه،انگار دست بردار نبود با همون صوت بازیافت شده خوند؛ با این یه مورد هم سر کردیم و نماز صبح رو تو سوریه خوندیم و همونجا صبحانه رو خوردیم.بگذریم از این که من به خاطر این که 1 ساعت و 10 دقیقه تو دستشویی بودم و صبحونه بهم نرسید، چون صبحونه اصلا مهم نبود،مهم این بود که من موفق به کسب یه رکورد جدید در سطح جهانی شدم،حالا...

سوار اتوبوس شدیم و به راهمان ادامه دادیم.

تو جادّه هایی بودیم که نزدیک لبنان بود و جاهای خطری سوریه ؛تو راه بودیم،خوش بودیم که ییهو صدای توپ و تانک تکفیری های آشغال زاده ونکبت و بوووق و ... از سمت راست جادّه زیاد شد،فقط هم یک نفر سمت چپ جادّه بود،چگنی گفت :«شهید زین الدّینه»

ابوالفضل رحیمی به شوخی گفت :«واقعاًاًاًاًاًاًاًاً؟»

هنوز کلام در دهان ابوالفضل منعقد نشده بود که دیدیم آن فرد یک نارنجک از تو آستینش در آورد رو به صورت کات دار شوتید و از جلوی اتوبوس عبور داد.

کلّ اتوبوس داد زد :«آقا شیری بیا،آقا شیری بیا...!» ولی دیگه آقا شیری انگار غیب شده بود که ناگهان از دریچه ی سقف اتوبوس به درون اتوبوس مشرّف شد ، بله به این ترتیب آقا شیری سوار شد و از اونجا گذشتیم؛

داشتیم به مرز لبنان می رسیدیم که...


                                                                  ادامه دارد...

  • محمدرضا ذاکری

نظرات  (۳)

  • محمد جواد برومند
  • عالیه حاجی
  • احمدرضا لاچین
  • خوشمان آمد :( ههههههههههههههههه......................
    پاسخ:
    اگر خوشت اومد در قسمت پایین ، سمت چپ مطلب ، رای مثبت بده
    یاعلی
  • سید سبحان برموز
  • منتظر ادامه ی این مطلب در آینده ای دور باشید!
    مخلصیم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی